درد یک پنجره را
پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را
گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
غصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
بمان با من که من بی تو
صدای خسته در بادم!
در این اندوه بی پایان
بمان تنها تو در یادم
چرا غمها نمیدانند که من سلطان غمهایم؟
بیا ای دوست با من باش که من تنهای تنهایم!
کاش آن لحظه که تقدیم تو شد هستی من...
میسپردم که مواظب باشی...!
جنس این جام بلور است و پر از عشق و غرور است...
مبادا که ترک بردارد...میشکند...!
فقط برای شما
حس میکنم زندگی را باخته ام و خیلی کمتر از آنچه باید در بیست و پنج سالگی داشته باشم دارم.می دانم که نمی دانم و این از کسی نیست جز خودم.در اتوبوس زمان یکی یکی ایستگاههای خالی زندگی را طی میکنم تا به ایستگاه آخر برسم.هر آنچه که میتوانستم انجام دهم در کژفهمی های جاری زندگی و در بن بستهای بی پایان هستی رنگ باخت و رنگ باخت و رنگ باخت.نمی خواهم شروع کنم باز زیستن را..........
فقط برای شما